درسی بزرگ از یک کودک
نوشته شده توسط : شیما خطیب زاده

درســی بــــزرگ از یـک کـــودک ! ...

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری جدی و نادری رنج میبرد.
ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت.

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟؟
برادر خردسال اندکی تردید کرد و ....
سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد.

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بودو مثل تمامی انسان ها که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد.
سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید.
نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم؟؟؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود !!





:: بازدید از این مطلب : 1669
|
امتیاز مطلب : 96
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : سه شنبه 23 دی 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/commenting/avatars/avatar03.jpg
گروه وبلاگ نویسان جوان در تاریخ : 1390/6/21/1 - - گفته است :
شیما خانوم جالب بود

/weblog/file/img/m.jpg
شیدا و محمد در تاریخ : 1389/11/5/2 - - گفته است :
سلام خشگلم

کجاییییییییییییییییییییییی؟
نگرانتم عزیزم
پاسخ:salam khahri joonam naboodi delam koli shoor zad zanoot khoobe alan manam too ye goroohi ozv shodam yekam kamtar miyam be webam sar bezanam esme sitesh elkidow.com toham biya ozv sho oonjaro beterekoonim bashe



/weblog/file/img/m.jpg
شیدا و محمد در تاریخ : 1389/11/2/6 - - گفته است :
سلام عزیز

چرا آپ نکردی؟ خیلی منتظر اومدنت بودم اما انگار یه کاری یا خدای نکرده یه مشکلی پیش اومده که دیگه آپ نکردی

فقط دعا میکنم هرچی هست حالت خوب باشه عزیزم

هروقت اومد خبرم کن

/weblog/file/img/m.jpg
شیدا و محمد در تاریخ : 1389/11/2/6 - - گفته است :
سلام عزیز

چرا آپ نکردی؟ خیلی منتظر اومدنت بودم اما انگار یه کاری یا خدای نکرده یه مشکلی پیش اومده که دیگه آپ نکردی

فقط دعا میکنم هرچی هست حالت خوب باشه عزیزم

هروقت اومد خبرم کن

/weblog/file/img/m.jpg
سحر در تاریخ : 1389/10/29/3 - - گفته است :
سلام شیدا دوست عزیزم بهت تبریک میگم اینکه کنارعشقت و میبینیش و آرزو میکنم خوشبخت بشین و تا ابد عاشق هم بمونین

/weblog/file/img/m.jpg
شیدا و محمد در تاریخ : 1389/10/29/3 - - گفته است :
بازم سلام
یعنی باهام قهر کردی آبجی؟
حتی آپ هم نکردی
حالت خوبه...؟ اتفاقی که نیفتاده؟
نگران شدم عزیز... لطفا بهم خبر بده

/weblog/file/img/m.jpg
شیدا در تاریخ : 1389/10/27/1 - - گفته است :
سلام
چرا به عیادتم نیومدی؟
خیلی منتظرتم ها

/weblog/file/img/m.jpg
شیدا و محمد در تاریخ : 1389/10/25/6 - - گفته است :
سلام آبجی
خوبی؟
سوری که این یه ماه نبودم. آخه پاهام از زانو در رفته بود و حسابی خونه نشین شده بودم. نمیدونی چه روزایی رو گذروندم و چقدر درد کشیدم. خداروشکر الان خوبم... هروقت تونستم آپ میکنم. آخه فعلا کارا کمی عقب افتاده... معذرت

/weblog/file/img/m.jpg
فاطمه در تاریخ : 1389/10/24/5 - - گفته است :

سراپا اگر زرد و پژمرده ایم

ولى دل به پائیز نسپرده ایم

چو گلدان خالى لب پنجره

پر از خاطرات ترک خورده ایم

اگر داغ دل بود، ما دیده ایم

اگر خون دل بود، ما خورده ایم

اگر دل دلیل است، آورده ایم

اگر داغ شرط است، ما برده ایم

اگر دشنه دشمنان، گردنیم

اگر خنجر دوستان، گرده ایم

گواهى بخواهید، اینک گواه

همین زخم هایى که نشمرده ایم!

دلى سر بلند و سرى سر به زیر

از این دست عمرى به سر برده ایم


/weblog/file/img/m.jpg
سحر در تاریخ : 1389/10/23/4 - - گفته است :
سلام وب خیلی زیبایی دارین


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: